بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد کلاس هشتم
انشا صفحه 66 کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم
روزی روزگاری در سرزمینی ، حاکم عادل و دادگری بود که همیشه به داد مظلومان و ستم دیدگان می رسید و از آنان حمایت می کرد.
روزی از روز ها حاکم بر اثر صدای انفجار مهیبی در جنگ ، قدرت شنوایی اش را از دست داد و ناشنوا شد . او به سبب آنکه دیگر نمی توانست صدای عدالت طلبی مظلومی را بشنود و به او یاری برساند ، بسیار غمگین و دل شکسته بود و نمی دانست که چه کند و بسیار کلافه شده بود .
در همان شهر ، شخص دانایی می زیست که بسیار عالم و عارف بود . وقتی مردم شهر او را از وضع ناراحت کننده حاکم با خبر کردند ، خود را به نزد حاکم رساند و به کمک علائم و نوشته به حاکم گفت : ای پادشاه ، برای چه اینقدر غمگین و افسرده هستید ؟ شما تنها یکی از حواس خود را از دست داده اید ؛ دنیا که به آخر نرسیده است . خداوند متعال به شما حس های دیگری هم عطا کرده است که شکر خدا همگی سالم هستند . نا امید نباشید و از آز آن ها بیشتر استفاده کنید.
حاکم با شنیدن سخنان عارف به فکر فرو رفت و سپس گفت : ای حکیم دانا ، حق با توست . من به جز گوش هایم نعمت های زیادی دارم که تا این لحظه از آن ها بی خبر بودم .
زندگانی ما انسان ها شباهت های بسیاری به وضعیت حاکم شهر دارد . ممکن است در زندگی خود دچار مشکلاتی شده باشیم و یا موقعیت ، منصب یا عزیزی را از دست داده باشیم . نا امیدی راه درستی نیست . مسیر درست ، این است که به نعمت های بی شماری که خداوند به ما داده است فکر کنیم و خداوند و نعمت هایش را از یاد نبریم .
منبع : سون اسکول
یک سوال حاکم ناشنوا بود چطور می شنوید