بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران
صفحه 36 کتاب مهارت های نوشتاری هفتم
حکایت زیر را بخوانید و به زبان ساده باز نویسی کنید
حکایت : { روزی در فصل بهاران باجمعی از دوستداران به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت ،بیرون رفتیم،چون درجایی خرم جای گرفتیم و سفره انداختیم،سگی از دور دید و خود را نزدیک ما رسانید،یکی از دوستان ،پاره سنگی برداشت و ان چنان که نان پیش سگ اندازند و پیش وی انداخت ،سگ سنگ را بوی کرد و بی توقف بازگشت.سگ را صدا کردند اما التفات نکرد.یکی از انان گفت :می دانید که این سگ چه گفت؟گفت:این بدبختان از بخیلی و گرسنگی سنگ می خورند.ازخوان و سفره ایشان چه توقع می توان داشت }
بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران
بازنویسی : در یک روز جمعه، به همراه خانواده عمو و عمه ام به تفریح و گردش رفتیم.
فصل بهار بود و همه جا سرسبز و پر از گل ها و گیاهان زیبا و خوشبو بود.
در قسمتی از دشت، مزرعه هایی وجود داشت که در آنها کلم، بادمجان و سبزی کاشته شده بود.
زیر اندازها را زیر یک درخت نارون بزرگ پهن کردیم و نشستیم.
چند دقیقه بعد، ما بچه ها مشغول بازی شدیم. بعد از مدتی پدرم منقل کباب را آورد و دست به کار شد.
جوجه ها را کباب کرد و روی سفره گذاشت.
من و پسرعمویم که صبحانه نخورده بودیم، انگار از قحطی آمده بودیم، تندتند غذا میخوردیم.
مادرم با دست، سگی را که از دور به طرفمان می آمد به ما نشان داد.
سگ قهوه ای که پایش شکسته بود، لنگ لنگان به ما نزدیک و نزدیک تر می شد.
حتما بوی کباب را احساس کرده بود. پسرعمویم میلاد که حتی از استخوانها هم نمی گذشت، سنگی به طرف سگ پرتاب کرد.
سگ به طرف سنگ رفت و آن را بویید.
(بیشتر…)