بازنویسی حکایت صفحه 36
بازنویسی حکایت در مورد مردکی را چشم درد خاست
حکایت : مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار (دام پزشک) رفت که دوا کن؛ بیطار از آنچه در چشم ستوران می کرد، در دیدۀ او کشید و کور شد. حکومت (شکایت) به داور بردند. گفت: «بر او هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی».
بازنویسی : آقای سلمانی بعد از اینکه شامش را خورد. تلفن همراهش را برداشت تا وقایع را بررسی کند. آنقدر از این صفحه به آن صفحه رفت که چشمانش قرمز شد و درد گرفت.
فکر کرد اگر بخوابد، خوب می شود. دستمالی روی چشمانش بست و دراز کشید اما درد خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. آقای سلمانی که خیلی آدم تنبلی بود، حوصله نداشت به یک بیمارستان برود.
برای همین به طبقه پایین رفت و از همسایه اش که دامپزشک بود، دارویی برای درمان دردش خواست. همسایه گفت: برادر من عزیز من , من پزشک حیواناتم، تو باید به چشم پزشک مراجعه کنی، آقای سلمانی همچنان اصرار کرد.
همسایه که خسته بود و آن روز چهار زایمان گاو انجام داده بود، رفت و قطره ای آورد و همین که آن را در چشم آقای سلمانی چکاند، یکدفعه