خانه » برچسب‌های " انشا صفحه 62 کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم "
نمایش مطالب برچسب :

انشا صفحه 62 کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم

           

انشا درباره طعم بستنی یخی پایه هشتم

انشا درباره طعم بستنی یخی پایه هشتم

انشا در مورد طعم بستنی یخی کلاس هشتم

انشا صفحه 62 کتاب مهارت های نوشتاری 

 

 

مقدمه : هوای گرم تابستان و آفتاب داغ ظهر امان همه ما را بریده است . ۲ ساعتی می شود که برای پیاده روی به خارج از شهر رفته ایم و حالا وسط ناکجا آباد هستیم .ناگهان سوپر مارکتی از دور دست ها نمایان می شود .

 

 

بدنه : همین که وارد سوپر مارکت می شویم ، چشمم به یخچال بستنی می افتد و بستنی یخی باطعم آلو فکر و خیال مرا به خودش مشغول می کند . همه دوستانم به دنبال آب بودند ولی من در بند بستنی یخی گرفتار شده بودم .

 

 

همین که بستنی را در دهانم فرو می برم ، سردی بستنی را بر روی زبان ‌ و داخل دهانم حس می کنم. سریع بستنی را از دهانم خارج می نمایم و منتظر می مانم کمی گرم شود . این انتظار از ان انتظار هایی است که مدت هاست به دنبال آن بودم . ولی با این حال ، طعم ترش آلو ، همچنان در نوک زبانم باقی مانده است .

(بیشتر…)

           

انشا در مورد برداشتن یک ظرف داغ

انشا در مورد برداشتن یک ظرف داغ

انشا درباره برداشتن یک ظرف داغ

انشا صفحه 62 کتاب نگارش پایه هشتم

 

مقدمه : اغلب ما از زمان کودکی عباراتی مانند ( جیزه ، دست نزن ! ) ، ( ما رفتیم بیرون به اجاق گاز دست نزن ! ) یا ( به آن ظرف داغ دست نزن ! ) را شنیده ایم و در صورت عمل نکردن به این دستورات هم تاوان آن را کشیده ایم .

 

بند : برداشتن یک ظرف داغ نیازمند تجهیزات لازم و آمادگی است ، و بدون تجهیزات و برداشتن با عجله باعث ایجاد اثر های طولانی مدت یا حتی دائمی بر روی بدن ما می شود ، حاصل شتاب زدگی و بدون فکر عمل کردن نیز در زندگی چنین اثراتی را دارد ، اشتباهاتی که تجربه ی تلخی را برای ما به ارمغان می آورد تا آن را تکرار نکنیم و از آن درس بگیریم .

(بیشتر…)

           

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی

انشا در مورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی

انشا صفحه 62 کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم

 

مقدمه : در راه برگشت به خانه همراه دوستم بودم.هنوز هوا تاریک نشده بود. کم کم چراغ های خیابان ها روشن می شدند.به این معنی که هنوز یکی دو ساعت به وقت شام ما مانده بود.خنده کنان داشتیم راه می رفتیم که ناگهان چشممان به آن طرف میدان افتاد . لبو فروشی را دیدیم که در آن برف و سرما بدون کلاه و دستکش برای مردم لبو می کشید و عطر و بوی لبویش همه جا را گرفته بود.

 

 

بدنه : خیلی وقت بود لبو نخورده بودم. خیلی هوس کرده بودم.یهویی به خودم گفتم اول جیبتو ببین بعد لبو رو . دست تو جیبم کردم دیدم چند اسکناس مچاله شده ی پونصد تومنی ته جیبم له و لورده شده.به دوستم نگاه کردم، اونم مثل چند لحظه ی پیش من به لبو ها خیره شده بود.گفتم تو هم دلت می خواد لبو بخوری ؟ گفت آره. گفتم بزن بریم فقط اینو بگم که باید منو مهمون کنی.

 

(بیشتر…)