خانه » برچسب‌های " انشا با مقدمه و نتیجه "
نمایش مطالب برچسب :

انشا با مقدمه و نتیجه

           

انشا درباره پاییز پایه هفتم

انشا در مورد پاییز

انشا درباره پاییز پایه هفتم

انشا درباره پاییز انشا صفحه 20 کتاب مهارت های نوشتاری پایه هفتم

 

 

مقدمه : “ نباید در زندگی به چیزی دل بست ” این جمله را بار ها دیده ام . به راستی که این چنین است . روز های پایانی تابستان در حال سپری شدن است. تابستان با تمام شور و حرارت خود در حال بستن بار سفر است و پاییز را می توان از دوردست ها دید که به تاخت به سمت من روانه می شود .

 

بدنه : پاییز یک دیکتاتور است . او همه بچه ها را در سرمای صبحگاهی از خواب بیدار می کند و آن ها را روانه اردوگاه های کار اجباری به نام مدرسه می فرستد . در آنجا بچه ها مجبورند تا سر حد مرگ درس بخوانند و هر کاری که سربازان پاییز می گویند را انجام دهد .

 

این حاکم بی رحم ، همه افراد را وادار می کند تا لباس های کلفت و سنگین بپوشند . این خیلی بی انصافی است . دیگری خبری از لباس های نازک و تی شرت های تابستانی نیست . اگر لباس های کلفت نپوشی ، پاییز ، زهری به نام سرماخوردگی به تو خواهد خوراند و تو را تا نزدیکی مرگ خواهد برد .

 

پاییز آنقدر ستمکار است که حتی به درختان و گل ها و گیاهان نیز رحم نمی کند . پاییز رنگ سبز را در زندان های تاریک خود حبس می کند و به رنگ های شرور زرد و قهوه ای این اجازه را میدهد تا همه جا را مثل خودشان به فساد بکشانند .

(بیشتر…)

           

انشا در مورد آسمان شب صفحه 52 کتاب نگارش پایه هفتم

انشا در مورد آسمان شب

انشا در مورد آسمان شب

صفحه 52 کتاب مهارت های نوشتاری پایه هفتم

 

موضوع : آسمان شب

 

مقدمه : در این هیاهو و زندگی های پر مشغله و پر سروصدای انسان ها شهر به یکباره در تاریکی فرو میرود. در میان بدو بدو های هرروزه برای رسیدن به اولویت هایشان چنان شهر غرق سکوت میشود که صدای نفس هایت تنها صداییست که گوشت را پُر میکند…

 

بدنه : تمام دل های کوچک مارا روی هم بگذاری باز هم به بزرگی اش نمیرسد. نمیدانم چطور دلش طاقت می آورد و به چشمان این همه آدم دلتنگ زل میزند.! نمیدانم چطور میتواند این همه بغض در گلویشان را ببیند اما آب در دلش تکان نخورد.! چطور میتواند نبارد و به اندازه غصه های تمام آدم های شهر خالی نشود.؟

 

مانند پرده ایست که با لطافتی بر عمق پنجره های آسمان کشیده میشود. گویا که در روز برای تابیدن نور به جهانیان پرده هایش را کنار میزند و در شب پرده هارا کشیده و سیاهی مطلق سفره دل هارا تنگ میکند.
در شب وقتی به سقف آسمان خیره میشوی، به این سیاهی بی انتها، به این سیاهی ابدی و سرد گویا ستون های استوار دلت کم کم شروع به لرزش میکند. احساس میکنی که اگر دست به کار نشوی ممکن است تا چند ثانیه بعد زیر آوار چند ریشتری مانده باشی که بیرون آمدن از زیر آن غیر ممکن است و ناگهان همان زلزله چند هزار ریشتری با کوله باری از اشک و آه و حسرت و سیلی عظیم از چشم هایت فوران میکند. مگر این چشم ها چه گناهی دارند که باید روز و شب در جواب ندانم کاری هایمان ببارند.؟
آسمانی بیکران، پر از نور، پر از شوق، ستارگانی که هر کدام جفت در آسمان نقش بسته اند و هر انسان ستاره متعلق به خودش را دارد که تا هنگام مرگ در آسمان میدرخشد.
آسمانیست زیبا…ستارگانش بیشمار…ظلمتش بی انتها…بزرگی اش بی همتا…و آن بغض خفه کننده اش…

(بیشتر…)